تحلیل انیمیشن «ماروت»

سقوطِ اختیاری؛ پرواز ذهنی تکه‌پاره

ماروت» نه یک انیمیشن برای سرگرمی، که یک جلسه‌ی تراپیِ بصریِ ناتمام است. زهرا عظیمی در این اثر، مخاطب را بی‌واسطه به دالان‌های تاریکِ ذهنِ شخصیتی پرتاب می‌کند که در حال فروپاشی است. اینجا دیگر صحبت از «تکنیک» به معنای ابزاری آن نیست؛ بلکه صحبت از چگونگیِ ترجمه‌ی «جنون» و «اضطراب» به زبانِ خط و رنگ است.

اثر با یک اعتراف تکان‌دهنده آغاز می‌شود: گم کردنِ مرز میان واقعیت و رویا. این سرگردانی، در همان ثانیه‌های نخست با گرافیکِ اثر هم‌راستا می‌شود. استفاده از تکنیک راتوسکوپیِ آزاد و خطوطی که روی چهره‌ی کاراکتر می‌لرزند و گاهی از فرم خارج می‌شوند، تنها یک انتخابِ استایلیستیک نیست؛ بلکه بازتابی عینی از «فروپاشی روانی» شخصیت اصلی است. وقتی کاراکتر از سندروم «کاپگراس» رنج می‌برد، انیماتور هوشمندانه چهره‌ها را مخدوش، سایه‌وار و تهدیدآمیز تصویر می‌کند تا ما دنیا را نه آن‌گونه که هست، بلکه آن‌گونه که یک ذهنِ بیمار و پارانوئید می‌بیند، تجربه کنیم.

لایه دوم اثر، بازیِ هوشمندانه‌ای است که با «متریال و بافت» راه می‌اندازد. تلفیق انیمیشن دوبعدی با کلاژی از عکس و فیلم، حالتی از یک دفترچه‌ی خاطراتِ پاره‌پاره را تداعی می‌کند. سکانسی که در آن هواپیمای کاغذی به سقوطی واقعی گره می‌خورد، نمودی درخشان از تلاقیِ تروماهای گذشته با فانتزی‌های حال است. این تکه‌تکه بودنِ تصاویر، استعاره‌ای از حافظه‌ی گسسته‌ی راوی است که تلاش می‌کند خود را بازسازی کند اما هر بار به بن‌بست می‌خورد.

اما شاه‌بیتِ «ماروت»، در انتخابِ نام و پایان‌بندیِ اسطوره‌ای آن نهفته است. ارجاع به «ماروت» (فرشته‌ای که در چاه بابل واژگون آویخته شد) و تبدیل شدنِ راوی به پرنده/انسان، روایتی از «مسخ» را شکل می‌دهد. کاراکتر که خود را عروسکی در دستِ دیگران می‌بیند، نهایتاً «سقوط» را به عنوان تنها کنشِ اختیاری‌اش برمی‌گزیند. انیمیشن در اینجا از یک گزارشِ بالینی فراتر می‌رود و به یک بیانیه‌ی فلسفی تلخ درباره‌ی جبر و اختیار بدل می‌شود.

حضور «ماروت» در جشنواره پویان، وزنه‌ی سنگینِ سینمای اکسپرسیونیست و روان‌شناختی را بر دوش می‌کشد. این اثر جسارت آن را دارد که مخاطبش را آزار دهد، بترساند و با چشمانی که از در و دیوار به او خیره شده‌اند، او را در موقعیتِ قضاوت قرار دهد. «ماروت» اثری است که در حافظه ته نشین می‌شود؛ درست مثل کابوسی که حتی پس از بیداری، طعمِ گسِ آن زیر زبان باقی می‌ماند.